معنی اصل و نصب

حل جدول

اصل و نصب

نژاد، تبار، خاندان


نصب

گماشتن، برپا کردن

لغت نامه دهخدا

نصب

نصب. [ن َ ص َ] (ع اِ) ج ِ نصبه به معنی آنچه که شناسائی راه را نصب کنند. (از المنجد). رجوع به نُصبَه شود.

نصب. [ن َ ص ِ] (ع ص) بیمار دردگین. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء) (متن اللغه). مریض. موجوع. (المنجد).

نصب. [ن َ] (ع اِ) بیماری. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء). داء. (متن اللغه) (المنجد). نُصب. نُصُب. (متن اللغه). || سختی. (منتهی الارب) (آنندراج) (از ناظم الاطباء). بلاء. (المنجد) (متن اللغه). شر. تعب. (متن اللغه). نُصب. نُصُب. (متن اللغه). || پایان. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء).غایت. (المنجد) (متن اللغه). || نشان ِ بر پای کرده. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء). علم منصوب. (از متن اللغه) (المنجد). نَصَب. (آنندراج). || برنشانده. برپا کرده. (ناظم الاطباء). || آنچه برپای کنند به جهت پرستش. (منتهی الارب) (آنندراج) (از ناظم الاطباء). نُصُب. هرچه برپای کرده شود برای عبادت از بتان و غیر آن. (ترجمان علامه ٔ جرجانی ص 99). هرچه به پای کنند پرستش را چون سنگ و مانند آن. (از مهذب الاسماء). نُصُب. نَصَب. آنچه برپا کنند بهر پرستش. (غیاث اللغات). || بت. (منتهی الارب) (آنندراج) (دهار) (ناظم الاطباء). آنچه پرستیده شود جز خدا. (از متن اللغه). نَصَب. جبت. بد. طاغوت. وثن. صنم. (یادداشت مؤلف). ج، انصاب. نیزرجوع به انصاب شود. || درختهای کوچکی که غرس شود. قلمه ٔ درخت که آن را غرس کنند و واحد آن نَصبَه است. (از المنجد) (از متن اللغه). || در اصطلاح نحو: زبر. (منتهی الارب). اعراب. زَوَر. (مهذب الاسماء). حرکت زبر در کلمات معرب و چنان که فتح درکلمه ٔ مبنی. (غیاث اللغات). و آن در اعراب مانند فتحی است در بناء. (از منتهی الارب) (از متن اللغه). صورت آن در کتابت این است: «». || در قوافی سالم ماندن قافیه از فساد. (از منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء) (از متن اللغه). || نُصب ِ عَین. رجوع به نُصب ِ عَین شود. || نصب العرب، نوعی از سرود که حزین و نرم تر باشد از حُدا. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء) (از متن اللغه) (از المنجد). حدیث: لونصبت لنا نصب العرب، لوغنیت غناء العرب. (منتهی الارب). || (ص) برپا. برقرار. (ناظم الاطباء). || ج ِ نصباء. (اقرب الموارد). رجوع به نصباء شود. || (مص) دردناک گردانیدن بیماری کسی را. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء) (متن اللغه) (المنجد). || رنجور شدن. (دهار) (زوزنی). || فرونهادن چیزی را و پست کردن. (منتهی الارب) (آنندراج). فرونهادن چیزی را. (ناظم الاطباء). || رنجور کردن. تعب رساندن. (المنجد) (اقرب الموارد). نصبه الهم، اتعبه. (متن اللغه) (المنجد). || برداشتن و برپا کردن. (منتهی الارب) (آنندراج) (المنجد). برداشتن چیزی را. (از ناظم الاطباء). بپای کردن. (تاج المصادر بیهقی). بپای کردن چیزی. (زوزنی). برپا کردن. (غیاث اللغات) (فرهنگ خطی) (ناظم الاطباء) (متن اللغه). || چیزی را منتصب و قائم بر پای داشتن. (از متن اللغه). ایستادانیدن. (یادداشت مؤلف). چیزی را در جائی ثابت کردن. (از المنجد). برنشاندگی. برپا کردنی. (ناظم الاطباء). || بلند کردن سنگ را برای نشان و علامت. نصب الحجر. (از ناظم الاطباء). || گماشتن. (لغات فرهنگستان). کسی را به تصدی منصبی گماشتن. (از المنجد). برپا داشتن کسی را برای کاری. (از ناظم الاطباء). || نشاندن به تولیت. مقابل عزل. مقابل خلع. (یادداشت مؤلف). برقراری. ضد عزل. (ناظم الاطباء). منصوب کردن. گماشتن. تعیین کردن.
- نصب قیم برای صغیر، قیمی را برای تعهد امور و حفظ اموال صغیر معین کردن.
|| دشمن داشتن کسی را. (از منتهی الارب) (از المنجد). دشمن داشتن. (غیاث اللغات). دشمنی کردن کسی را. (از ناظم الاطباء). دشمنی کردن با کسی. (تاج المصادر بیهقی). || ناصبی بودن: بعداز آن ناصبی شده است و کتابی بدین وجه که دلالت است بر نصب و جبر و خروج او ساخته است. (کتاب النقض ص 315).
- اهل النصب، دشمنان علی بن ابیطالب علیه السلام. (ناظم الاطباء).
|| طرح جنگ افکندن با کسی. (از منتهی الارب) (از ناظم الاطباء). || آشکار کردن بدی را. اظهار. (از متن اللغه) (از المنجد). نصب فلانا الشر؛ بدی آشکار کرد برای فلان. (ناظم الاطباء). || زبر دادن کلمه را. (منتهی الارب) (آنندراج). بنصب کردن حرف. (زوزنی) (تاج المصادر بیهقی). || سرود گفتن. (از منتهی الارب) (آنندراج). سرود گفتن بر طریق عرب. (تاج المصادر بیهقی). || به سرودی راندن شتر را. (از منتهی الارب) (آنندراج). به سرودگفتن شتر را راندن. (از ناظم الاطباء). || دیر سیر کردن یا همه روز به آهستگی رفتن. (از منتهی الارب) (آنندراج) (از ناظم الاطباء). همه روز به آهستگی رفتن. (فرهنگ خطی). || برپای خاستن. (از منتهی الارب) (آنندراج). || غرس کردن. کاشتن درخت را. (از المنجد).

نصب. [ن ِ] (ع اِ) بهره. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء). نصیب. (ناظم الاطباء) (متن اللغه). قسمت. (ناظم الاطباء). حظ. (متن اللغه) (المنجد). لغتی است در نصیب. (المنجد).

نصب. [ن ُ] (ع اِ) بیماری. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء). داء. (المنجد). نُصُب. (منتهی الارب) (آنندراج). || سختی. بدی. بلا. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء). بلاء. (المنجد). نُصُب. (منتهی الارب) (آنندراج). قوله تعالی: انی مسنی الشیطان بنصب و عذاب. (منتهی الارب). || عَلَم. نشان. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء). نُصُب. (منتهی الارب). || سنگ ها که نشانه های راه کنند. (فرهنگ خطی). || آنچه برپای کنند به جهت پرستش از سنگ وجز آن. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء). نُصُب. (منتهی الارب). به معنی اصنام منصوبه برای عبادت وسنگهای نصب شده برای قربانی بت ها. (معجم البلدان).
- نُصب عین،منظور نظر. (منتهی الارب). در نظر. (ناظم الاطباء). پیش چشم. (المنجد). نَصب ِ عَین. (منتهی الارب). و نیز رجوع به نصب العین شود.
- اهل النصب، ناصبه. نواصب. آنان که بر دشمنی علی بن ابی طالب روند و اینان گروهی از خوارجند و نسبه بدیشان ناصبی است. (معجم متن اللغه). رجوع به ناصبی شود.

نصب. [ن ُ ص ُ] (ع اِ) نُصب. رجوع به نُصب شود. || ج ِ نصاب. رجوع به نِصاب شود. || ج ِ نصیب. (متن اللغه). || ج ِ نصیبه. (متن اللغه). || ج ِ نَصِب است. (المنجد). || نَصب هرچه برپای کرده شود برای عبادت از بتان و غیر آن. (ترجمان علامه جرجانی ص 99). آنچه برپای کنند بهر پرستش.نَصَب. (غیاث اللغات). هر چیز که بجز خدای تعالی پرستش کنند. (ناظم الاطباء) (المنجد). || نشان برپای کرده. (ناظم الاطباء). شی ٔ منصوب. (المنجد). هرچه برپای کرده شود و علم قرار داده شود. نُصب. (متن اللغه). || سنگی که بر پای کنند جهت پرستش کردن. (ناظم الاطباء). ج، انصاب. || نام سنگی که در حوالی کعبه نصب کرده بودند و برای آن ذبح و قربانی می کردند. (ناظم الاطباء) (متن اللغه). یا صنمی که اعراب جاهلیت او را می پرستیدند. (متن اللغه).

نصب. [ن َ ص َ] (ع اِ) نشان برپای کرده. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء). عَلَم منصوب. (متن اللغه). || آنچه برپا کنند بهر پرستش. (غیاث اللغات). نُصُب. نَصب. (غیاث اللغات). || بت. (غیاث اللغات). نَصب. جبت. بُدّ. طاغوت. صنم. وثن. (یادداشت مؤلف). || رنج. سختی. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء). رنجوری. (یادداشت مؤلف). تعب. (متن اللغه). عناء. (المنجد). نَصب. (متن اللغه). || (مص) مانده گردیدن و رنج دیدن. (منتهی الارب) (آنندراج) (از المنجد). رنجه شدن. (ترجمان علامه ٔ جرجانی ص 100). رنجور شدن. (یادداشت مؤلف). || کوشش. (از منتهی الارب) (آنندراج). جد و اجتهاد کردن در کاری. (از المنجد). قال اﷲ تعالی: فاذا فرغت فانصب (قرآن 7/94)، ای بالعباده. (منتهی الارب). || ایستاده شدن شاخ های گوسپند. (از منتهی الارب) (آنندراج).


اصل

اصل. [اَ] (ع اِ) والد: فلان لا اصل له و لا لسان. ج، اصول. کسایی گوید:اینکه گویند لا اصل له و لا فصل، اصل بمعنی والد و فصل بمعنی ولد است، یا اصل حسب است و فصل لسان. (از اقرب الموارد) (از قطر المحیط) (ناظم الاطباء). پدر. (لغت خطی). ج، آصُل. (قطر المحیط). || اصل هر چیزی و هر آنچه وجود آن چیز بسته به وی باشد مانندپدر نسبت به فرزند و نهر نسبت به جدول و اصل و فرع ریشه و شاخه و مؤثر و اثر. (ناظم الاطباء). || اسفل چیزی. (از اقرب الموارد). پایین چیزی مانند پایین کوه. (از قطر المحیط). فیومی گوید: گویند دراصل (پایین) کوه و اصل دیوار نشست، و اصل (بیخ) درخت را کند، آنگاه استعمال آن بمرور زمان فزونی یافت تا آنکه گفتند اصل هر چیز آنست که وجود آن چیز بدان متکی است چنانکه پدر اصل فرزند و نهر اصل جدول است. وراغب گوید: اصل هر چیز پایه و قاعده ٔ آنست چنانکه اگر گمان برند چیزی ارتفاع یافته است بر اثر ارتفاع یافتن آن دیگر اجزای آن هم ارتفاع یابد. و برخی گفته اند اصل چیزیست که اشیاء دیگری بر آن بنا شود. (از تاج العروس). یاصول. (تاج العروس). در محکم آمده است که جمع مکسر آن تنها اصول است ولی ابوحنیفه گفته است جمع مکسر دیگر آن آصُل باشد، لبید گوید:
تجتاف آصل قالص متنبذ
بعجوب انقاء یمیل هیامها.
(از تاج العروس).
کِرْس. نَجْم. اُقنوم. مِرْز. عِدْف. عِتْر. (منتهی الارب). نِجار. نُجار. (منتهی الارب) (دهار). توز. توس. (منتهی الارب). تُرّ. تِقْن. سَبْر. قِنْع. قِبْس. قِدْو. قِبْص. جِرْس. عَرار. عراره. جِنْث. راموز. مَنْصِب. حِذْل. حُذْل. حُذَل. (منتهی الارب). || گاهی هم اصل بمعنی سواد، صورت، سرمشق، رونوشت یا نسخه ٔ استنساخ شده بکار رود: فکلمته فی قراءه جامع البخاری علیه و اتیته بأصل منه اشتریته فاستغرب حالی فی ذلک و قال لی ان اردت ان تقراء فی اصلی و یتوفر علیک هذا الکتاب ماتشتری به فافعل، فقلت ارید ان اقراء هذا الکتاب فی اصل یکون لی ارجع الیه. (از دزی ج 1 ص 27). || اصل کتاب، متن، در برابر ترجمه. ابن البیطار در ضمن انتقاد از یک عبارت ابن الجزلی گوید: هذه ترجمه کان الاولی ان تسقط من اصل الکتاب. (از دزی ج 1 ص 25): و از آن اصل که هندوان کرده اند ده بابست. (کلیله و دمنه). || خط و نامه و یا کتابی که از روی آن استنساخ میکنند. (ناظم الاطباء). مقابل سواد و رونوشت و پاکنویس و مسوده. (ازدزی ج 1 ص 25). || اصل عطائه، مزدوری مرسوم. اجیری متعارف و معمولی. || لسان اصل، زبان مادری. || اصل الماء؛ هیدرژن (گاز). (ازدزی ج 1 ص 27). || چیزی را که کمابیش از راه نامشروع و حرام بدست آمده باشد (شی ٔ فیه شبهه) فاسدالاصل خوانند. (دزی ج 1 ص 25). || برعکس تعبیر بالا چیزی را که از راه درست و مشروع حاصل آمده باشد بدینسان تعبیر کنند: شی ٔ له اصل، فقلت له هذا زیت له اصل. (از دزی ج 1 ص 25). || بیخ درخت و غیر آن. (غیاث). ریشه ٔ درخت. در طب بمعنی بیخ است اعم از آنکه از شجر باشد یا از گیاه. (تحفه). مقابل وصف و فرع، مانند اصل گیاه. (قطر المحیط):
بسی فایده خلق را هست ازوی
که هست آن گیاه اصلش از خون اوی.
فردوسی.
آن آتشی که گویی نخلی ببار باشد
اصلش ز نور باشد فرعش ز نار باشد.
منوچهری.
ایزد... سبکتکین را... برکشید تا از اصل درخت مبارک شاخها پیدا آمد به بسیار درجه از اصل قوی تر. (تاریخ بیهقی).
|| بنیان بنا یا خیمه. شالده. پای. پایه: چون نگاه کرده آیداصل ستون است و خیمه بدان بپاست. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 386).
نخست اندیشه کن آنگاه گفتار
که نامحکم بود بی اصل دیوار.
سعدی.
|| بیخ و بنیاد. (ترجمان علامه ٔ جرجانی ص 13). بن هر چیزی. ج، اصول. (مهذب الاسماء). ج، اصول، آصُل. (قطر المحیط) (اقرب الموارد). بیخ و بنیاد هر چیزی. (مؤید الفضلاء). بن هر چیز و بیخ آن. ج، اصول. (آنندراج): جذی، اصل و بن هر چیزی. (منتهی الارب). ریشه و بن. (ناظم الاطباء). ریشه. (دزی ج 1 ص 27). لاد. (ناظم الاطباء). در مقابل فرع، مجازاً، اساس و پایه ٔ کار. مقابل فرع. (از اقرب الموارد) (قطر المحیط):
این کار را از اصل نکو بود عاقبت
آخر هزار بار نکوتر شود از آن.
منوچهری.
اگر آنچه مثال دادیم بزودی آنرا امضاء نباشد... آنچه گرفته آمده است مهمل ماند و روی بکار ملک نهیم که اصل آنست و این دیگر فرع. (تاریخ بیهقی). اما بر شهامت و تمامی حصافت وی اعتماد هست که به اصل نگرد و به فرع دل مشغول ندارد. (تاریخ بیهقی).
هوسبازی مکن گر وصل خواهی
بترک فرع گو گر اصل خواهی.
ناصرخسرو.
شادی مطلب که حاصل عمر دمی است
هر ذره ز خاک کیقبادی ّ و جمی است
احوال جهان و اصل این عمر که هست
خوابی و خیالی و فسونی و دمی است.
خیام.
هیچ فرع بی اصل نتواند بود. (از رساله ٔ سیر و سلوک خواجه نصیرالدین).
ظاهر آن شاخ اصل میوه است
باطناً بهر ثمر شد شاخ هست.
مولوی.
تو اصل وجود آمدی از نخست
دگر هرچه موجود شد فرع تست.
سعدی.
|| در درخت، تنه، مقابل فرع و شاخه. (یادداشت مؤلف): له [لاذخر] اصل مندفن و قضبان دقاق. و له [لانوسما] اصل دقیق ضعیف. (ابن البیطار). || مایه. کان. منشاء. (ناظم الاطباء). علت. عنصر. معدن. (منتهی الارب). مبداء. سرچشمه. منبع. مصدر. (ناظم الاطباء):
مرا تو گویی می خوردن است اصل فساد
بجان تو که همی آیدم ز تو ضحکه.
منوچهری.
در شب کس فرستاده بود نزد کدخدای علی تکین محمودبیک و پیغام داده و نموده و گفته که اصل تهور و تعدی از شما بود. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 354).
کردار ترا هیچ نه اصلست و نه مایه
گفتار ترا هیچ نه پود است و نه تار است.
ناصرخسرو.
اصل بسیار اگر یکی است بعقل
پس چرا خودیکی نه بسیار است ؟
ناصرخسرو.
امیرانت اصل فسادند و غارت
فقیهانت اهل می و ساتگینی.
ناصرخسرو.
صحبت دنیا مرا نشاید ازیراک
صحبت او اصل ننگ و مایه ٔ عار است.
ناصرخسرو.
تا همی جاه گیتی افروزت
همچو مهر اصل هر ضیا باشد.
مسعودسعد.
...که در کتب طب چنین یافت میشود که آبی که اصل آفرینش فرزند آدم است چون برحم پیوندد... تیره و غلیظ شود. (کلیله و دمنه).
بی وصل تو کاصل شادمانیست
تن را دل شادمان مبینام.
خاقانی.
آنکه او را قطره ٔ آبست اصل
کی تواند یافت از سیمرغ وصل ؟
عطار (منطق الطیر).
همچون زمین زمین ثنای [یا: مراد] تو اصل بر
چون آب آب دولت تو مایه ٔ صفا.
؟
- امثال:
اصل کار بر روست، کچلی زیر موست.
|| سرمایه. (ناظم الاطباء). در برابر ربح و سود. در برابر فرع، پول. ج، اصول:
نیم آگه از اصل و فرع خراج
همی غلطم اندر میان دواج.
فردوسی.
فرع زیاده بر اصل.
سخاوت زمین است و سرمایه زرع
بده کاصل خالی نماند ز فرع.
(بوستان).
|| مقابل بدل و جَلَب و غش دار. سره، در برابر ناسره. || گوهر. گهر. (حاشیه ٔ فرهنگ اسدی نخجوانی). نسب. (غیاث) (ناظم الاطباء). حسب. نژاد. (تفلیسی) (آنندراج). نسل و نژاد. (ناظم الاطباء). جوهر. (منتهی الارب). گوهر مرد. گوهر مردم. (زمخشری). گهر. ج، اصول. و اصل الرجل حسبه الثابت و یقال: فلان لا اصل له، ای لا فصل له. (مؤید الفضلا).خاندان. (ناظم الاطباء):
چه نامی ّ و اصل و نژاد تو چیست
بتوران ترا خویش و پیوند کیست ؟
فردوسی.
گر اصل و گهر باید با گنج گهر همبر
هم گنج و گهر داری هم اصل و گهر داری.
فرخی.
بخاصه آنکه به اصل و هنر چو خواجه بود
نگاه کن که نیابی شهیش از اشباه.
فرخی.
تا اصل مردم علوی باشد از علی
تا تخم احمد قرشی باشد از قُصی.
منوچهری.
اصطفاه من افضل قریش حسباً و اکرمها نسباً و اشرفها اصلاً. (از تاریخ بیهقی چ ادیب ص 298). گردانید او را بپاکی فاضلتر قریش از روی حسب... و شریفتر قریش از روی اصل. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 308). هر کسی آن کند که از اصل و گوهر وی سزد. (تاریخ بیهقی). دریغا چنین مردی بدین فضل کاشکی وی را اصلی بودی. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 415). سخی بخندید و گفت هو بنفسه اصل ٌ قوی. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 415). اگر طاعنی گوید که اصل بزرگان این خاندان... از کودکی آمده است خامل ذکر جواب وی این است که... (تاریخ بیهقی).
به اصل تنها کس را مفاخرت نرسد
که نسبت همه از آدم است واز حواست.
ناصرخسرو.
وین آدم و حوا سبب اصل تو بودند
ای اصل تو فخر و شرف آدم و حوا.
ناصرخسرو.
زیرا که هست جمله ز درویش و پادشا
چون نیک بنگری ز یکی اصل و گوهرند.
خواجه عبداﷲ انصاری.
کسی را کو به اصل اندر خلل هست
نیاید زو بجز کژّی ّ و زشتی.
سنایی.
جهان را فخر باشد خدمت من عار نی ایرا
که من از گوهر و اصل و نژاد و فخر بی عارم.
سوزنی.
بدگهر با کسی وفا نکند
اصل بد در خطا خطا نکند.
نظامی.
سگ هم از کوچکی پلید بود
اصل ناپاک ازو پدید بود.
سعدی.
اصل بد نیکو نگردد زآنکه بنیادش بد است.
سعدی.
ببخشید آن قول را از عطا
که هرگز نکرد اصل گوهر خطا.
سعدی.
من رضی من نفسه بالاساءه شهد علی اصله بالدنائه؛ هرکه به بد کردن رضا دهد بر بدگوهری خود گواه بود.
چرا چون ز یک اصل بود آدمی
یکی عالم آمد یکی مسخره
ز آهن همی زاید این هر دو چیز
یکی تیغهندی دگر استره
از این وجه نزد خرد شد درست
که نفس سره به که اصل سره.
(از قرهالعیون).
- بااصل، باحسب و شریف وباخاندان.
- بداصل، بدگوهر.نانجیب. بدذات.
- بی اصل ونسب، بی خاندان و گمنام:
سروری را اصل و گوهر برترین سرمایه است
مردم بی اصل و بی گوهر نیابد سروری.
سوزنی.
- خوش اصل، انسان یا جانور یا چیزی که از نژاد و دودمان و مایه ٔ اصیلی باشد.
- وزیراصل، وزیرنژاد. آنکه در خاندان وی افرادی پشت بر پشت وزیر باشند:
وزیراصلی که از اصل وزارت
جهان مملکت را یادگار است.
مسعودسعد.
- امثال:
از اسب افتاده ایم اما از اصل نیفتاده ایم.
|| باعث. موجب. سبب. || نجابت. شرافت. آبرو. || سرشت. ذات. (ناظم الاطباء). جبلّه. جرثمه. جرثومه. (منتهی الارب):
جز کز اصل نیک ناید فصل نیک
بار بد باشد چو بد باشد نهال.
ناصرخسرو.
از اصل نیک هیچ عجب نیست فرع نیک
باشد پسر چنین چو پدر باشد آنچنان.
سوزنی.
اصل گوهر چیست سنگی رنگ رنگ
تو چنین آهن دل از سودای سنگ.
عطار.
|| بمجاز، آفریننده. مصدر اول. اصل نخست:
کعبه بزاهدان رسد دیر بما سبوکشان
بخشش اصل دان همه ما و تو از میان بری.
خاقانی.
|| ته چک. || وطن نخستین. زادگاه. وطن اولین: سیستان تمیم بن عمر التیمی را داد... و او عامل هرات بود و اصل او ازسرخس بود. (تاریخ سیستان).
هر کسی کو دور ماند از اصل خویش
بازجوید روزگار وصل خویش.
مولوی.
هرچه بینی سوی اصل خود رود
جزو سوی کل خود راجع شود.
مولوی.
- امثال:
کل شی ٔ یرجع الی اصله.
|| در تداول حساب مالیات قدیم، در برابر اضافات بکار میرفته و هر ناحیه ای اصل و اضافتی داشته است و جمع آنها را جمله مینامیدند: رستاق فراهان: اصل: هشت هزار و پنجاه و سه درهم، اضافت: سه هزار و صد و چهار درهم و دانگی و نیم درهمی، جمله: یازده هزار و صد و پنجاه و هفت درهم... (تاریخ قم ص 123). در این سال نود هزار و نهصد و هفتاد و یک درهم و نیم دانگ درهم با کرج نقل کرده اند بدین موجب از رستاق تیمره: اصل: پنجاه هزار و هفت هزار و ششصد و دو درهم دو دانگی نیم درهمی، اضافت: بیست و دو هزار و دویست و پنج درهم و پنج دانگ و نیم درهمی، جمله: 79608 درهم و دانگ درهمی. (تاریخ قم ص 122). || در قدیم از مقیاسات مساحت بشمار میرفت. صاحب تاریخ قم آرد: چون درخت جوز بیخ آن در زمین کشیده شود بحیثیتی که باب مساحت بر آن دایر گردد و مقدار طول آن یک باب بود آن درخت را اصل گیرند. و ابوبکربن عبدالرحیم گفته است که چون بیخ درخت جوز یک قامت مرد کشیده بود آن درخت را اصل و خیار گویند و دو درهم مال آن بود. (تاریخ قم ص 110). || در اصطلاح کیمیاگران، سیماب. جیوه. زیبق. رجوع به سیماب شود. || قانون. (مهذب الاسماء): قانون، اصل هر چیزی و مقیاس آن. (منتهی الارب). قاعده. ترتیب. ج، اصول: برسولی فرستاده است [حصیری]تا سلام و تحیّت ما را... بخان رساند [قدرخان] و اندر آنچه او را مثال داده آمده است شروع کند تا چون تمام کرده آمد و پخته، با اصلی درست و قاعده ای راست بازگردد. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 209).
ز تصنیفات من زادالمسافر
که معقولات را اصل است و قانون.
ناصرخسرو.
الا تا حد شعر نزدیک شاعر
مقفا و موزون بود زاصل و قانون.
سوزنی.
|| در تداول فقه و اصول نیزبر چند معنی اطلاق شود که دومین آنها قاعده ٔ کلی است. صاحب کشاف آرد: و آن در اصطلاح اطلاق شود بر آنچه بصورت قضیه ٔ کلی بیاید از این حیث که بقوه بر جزئیات موضوع آن مشتمل باشد و احکام مزبور را فروع و استخراج آنها را از قضیه تفریع نامند. (از کشاف اصطلاحات الفنون ص 95). اصل و قانون دو لفظ مترادفند و آن عبارت از کلیی است که بر همه ٔ اجزایش منطبق شود. (از تعریفات جرجانی). || پرنسیپ یا قضیه ٔ اصلی. مبادی. کلیات. عقیده. رای. آیین. سنت. ج، اصول: بیان مختلطات این شکل مبنی بر تمهید چند اصل است، و آن اصل ها این است: اصل اول: هرگاه صغری موجبه بود بیکی از جهات فعلی، و حکم در کبری بحسب ذات موضوع بود، نتیجه در جهت تابع کبری بود... تا 5 اصل... معرفت مختلطات این شکل نیز مبنی بر تمهیدچند اصل است و آن این است: اصل اول... تا 6 اصل. (از اساس الاقتباس صص 217- 243). || یکی از معانی اصل در نزد فقیهان و اصولیان دلیل است، چنانکه گویند: اصل در این مسئله کتاب و سنت است. (از کشاف اصطلاحات الفنون ص 95). || در فقه و اصول سومین معنی مصطلح آن سزاوارتر و اولی است. صاحب کشاف آرد: معنی سوم، راجح است یعنی اولی و اخری، چنانکه گویند: اصل حقیقت است. (از کشاف اصطلاحات الفنون ص 95).
- امثال:
اصل اباحه است.
اصل اطلاق است.
اصل برائت است.
اصل جواز است.
اصل حمل فعل مسلم بر صحت است.
اصل سلامت در اشیاء است.
اصل طهارت است.
اصل عدم است.
اصل عدم تخصیص است.
اصل عدم قرینه است.
اصل عدم نقل است.
اصل عموم است.
اصل لزوم است.
(از امثال و حکم).
|| چهارمین معنی اصل در تداول فقه و اصول مستصحب است، چنانکه صاحب کشاف اصطلاحات الفنون آرد: معنی چهارم اصل مستصحب است، چنانکه گویند: اصل وظاهر تعارض یافت. (از کشاف اصطلاحات الفنون ص 95). آنگاه مؤلف مذکور پس از آوردن چهار معنی مزبور گوید:اینهاست چهار معنی اصطلاحی که با معنی لغوی متناسب باشند زیرا مدلول را نوعی ابتناء بر دلیل باشد و فروع قاعده مبتنی بر قاعده باشند و همچنین مرجوح مانند مجاز مثلاً که آنرا نوعی ابتناء بر راجح باشد و نیز طاری را از لحاظ قیاس به مستصحب نوعی ابتنا است، چنین است در عضدی و حواشی آن از سید سند و سعد تفتازانی. و بنابر آنچه در حاشیه ٔ فوایدالضیائیه تألیف مولوی عبدالحکیم آمده است معنی چهارم را بدینسان تعبیر کرده اند: آنچه برای شی ٔ از نظر به ذات آن ثابت شود. و گاه آنرا به حالتی تفسیر کرده اند که پیش از عارض شدن عوارض بر آن در شی ٔ وجود دارد چنانکه گویند: اصل در آب طهارت و اصل در اشیاء اباحه است، چنین است در حواشی المسلم. (از کشاف اصطلاحات الفنون ص 94). || در چلبی بیضاوی اصل بمعنی کثیر آمده است و شاید مرجع آن معنی راجح باشد که سومین معنی کلمه در تداول فقیهان و اصولیان است. (از کشاف اصطلاحات الفنون ص 95). || یکی از معانی اصل از نظر فقیهان و اصولیان در مقابل وصف است و آنرا پنجمین معنی کلمه درتداول دانش فقه و اصول شمرده اند. (از کشاف اصطلاحات الفنون ص 95). و رجوع به وصف (اصطلاح فقه) شود. || اصل و فرع در تداول اصول فقه، صاحب کشاف اصطلاحات الفنون از التلویح و حواشی آن درباره ٔ تعریف اصول فقه و نیز در بحث قیاس آرد: اصل در لغت چیزیست که جز خود آن بر آن مبتنی گردد، از این حیث که جز خود آن بر آن مبتنی باشد، و بقید «حیثیت » ادله ٔ فقه مثلاً از تعریف خارج شد از این حیث که آنها بر علم توحید مبتنی باشند و بنابراین آنها بدین اعتبار فروعند نه اصول، زیرا فرع چیزیست که بر جز خود مبتنی باشد از این حیث که بر جز خود مبتنی است و چه بسا که قید «حیثیت » را از تعریف اصول و فروع حذف میکنند لیکن بدان اراده و قصد دارند زیرا در تعریف اضافیات از قید «حیثیت » ناگزیر باشند. آنگاه باید دانست که «ابتناء» اعم است از حسی و عقلی، حسی آنست که دو چیز محسوس باشند و آنگاه چیزهایی نظیر: ابتنای سقف بر دیوار، و ابتنای مشتق بر مشتق منه، چون ابتنای فعل بر مصدر، در آن داخل شوند. و عقلی بخلاف آنست. و برخی گفته اند حسی مانند ابتنای سقف بر دیوار بدین معنی باشد که بر دیوار مبتنی است و بر بالای آن نهاده است. بدینسان مثال مذکور از چیزهایی است که به حس ادراک شود و آنگاه مثال ابتنای افعال بر مصادر از ابتنای حسی خارج گردد زیراابتنای افعال بر مصادر و مجاز بر حقیقت و احکام جزئی بر قواعد کلی و معلولها بر علت ها و دیگر موارد مشابه آنها، ابتنای عقلی باشند. و گروهی گفته اند: اصل محتاج الیه و فرع محتاج باشد، و درباره ٔ این تعریف گویند که: اصل در لغت جز بر ماده از علل چهارگانه اطلاق نشود چنانکه گویند اصل این تخت چوب است، همچنین بر شروط اطلاق نگردد با بودن اشیاء مذکور محتاج الیه. و بنابراین تعریف مزبور را نمیتوان مطرد مانع شمرد. (از کشاف اصطلاحات الفنون ص 95). || اصل قیاس درنزد بیشتر عالمان فقه و اصول عبارتست از محل حکم منصوص علیه، چنانکه هرگاه برنج بر گندم قیاس شود در تحریم فروختن آن بجنس برنج و بطور تفاضل، اصل در نزد آنان گندم خواهد بود زیرا اصل چیزیست که حکم فرع بر آن قیاس شود و بدان بازگردد و در این مثال گندم این مصداق را دارد. و در نزد متکلمان عبارت از دلیل دلالت کننده بر حکم منصوص علیه است، خواه نص باشد و خواه اجماع، مانند گفتار شارع (ع): گندم به گندم مثل به مثل است، زیرا اصل چیزیست که جز خود آن متفرع بر آن باشد.و حکم منصوص علیه متفرع است بر نص، و بنابراین نص عبارت از اصل باشد و گروهی برآنند که اصل عبارت از حکم در محل منصوص علیه است زیرا اصل چیزیست که جز خود آن مبتنی بر آن باشد چنانکه علم بدان رهبری کننده ٔ به علم یا ظن بغیر آن باشد و این خاصیت در حکم موجود است نه در محل، زیرا حکم فرع نه در محل متفرع شود و نه در نص و اجماع، چه اگر علم بحکم در محل بجز غیر آن بدلیلی عقلی یا ضرورتی قیاس را ممکن سازد آنگاه نص نیز اصلی برای قیاس نخواهد بود و این نزاع لفظی است زیرا ممکن است اصل را بر هر یک از آنها اطلاق کرد، چه حکم فرع بر حکم در محل منصوص علیه و بر محل و بر نص مبتنی باشد، از اینرو که هریک اصل آنست و اصل اصل خود اصل است لیکن اشبه آنست که اصل محل باشد چنانکه مذهب جمهور عالمان هم همین است، زیرا اصل بر آنچه غیر آن مبتنی بر آن باشد، و بر آنچه غیر آن احتیاج بدان داشته باشد، اطلاق گردد و اطلاق اصل بر محل بدو معنی راست آید. اما معنی نخست را یاد کردیم و معنی دوم مربوطبه نیاز حکم و راهنمایی آن بمحل است ضرورهً بی آنکه عکس این معنی بتصور آید زیرا محل نه به حکم و نه به راهنمایی آن نیازمند است و از اینرو که مطلوب در باب قیاس بیان اصلی است که مقابل فرع است در ترکیب قیاس و شکی نیست که این مطلوب به این اعتبار محل است. (از کشاف اصطلاحات الفنون صص 95- 96). || درتداول منطق، بر شبیه اصغر اطلاق شود و اصل را جزئی دانند که به استناد حکم آن جزئی دیگر اثبات شود. خواجه نصیر آرد: و تمثیل چنانکه گفتیم حکم است بر چیزی مانند آنکه بر شبیهش کرده باشند بسبب مشابهت، و آنرا قیاس فقهی خوانند، چه اکثر فقها بکار دارند چنانکه گویند: سرکه مزیل حدث است همچون آب زیرا که مانند آب سیال است. و حدود این تألیف چهار بود: یکی سرکه که محکوم علیه است در مطلوب، و بجای حد اصغر است در قیاس. دوم آب که شبیه اوست و سیم سیال که سرکه و آب در آن مشارکت دارند و بجای حد اوسط است. و چهارم مزیل حدث که محکوم به است در مطلوب، و بجای حد اکبر است. و شبیه اصغر را اصل خوانند و اصغر را فرع و اکبر را حکم و اوسط را که وجه مشابهت بود معنی، و وجه جامع و علت حکم و امر مشترک. و این تألیف را قیاس خوانند، پس گویند قیاس الحاق فرعی بود به اصلی در حکمی از جهت وجهی جامع هر دو و حکم در اصل معلوم باشد بنص شارع پس در فرع به او الحاق کنند از جهت مشابهت. || در تداول جدلیان متکلمان، اصل را شاهد و فرع راغایب گویند، چنانکه خواجه نصیر در ذیل همین مبحث آرد: و قومی جدلیان متکلمان را پیش از این در احتجاجات عقلی اعتماد بر این تألیف بوده است و ایشان اصل راشاهد گویند، و فرع را غایب، و بشاهد آن خواهند که حکم در او موجود و معلوم باشد خواه هر دو حاضر باشند و خواه هر دو غایب و خواه یکی حاضر و دیگر غایب، مثلاً گویند: آسمان محدث است مانند خانه، زیرا که همچون خانه مشکَّل است. (از اساس الاقتباس ص 333). و رجوع به ص 334 شود. || ذکر اصل در قرابادنات بسیار کنند. دمشقی گوید اصل در ادویه خمر صافی را گویند. (ترجمه ٔ صیدنه ٔ ابوریحان نسخه ٔ خطی کتابخانه ٔ مؤلف).
- چهاراصل، چهارعنصر. رجوع به دیوان خاقانی چ سجادی شود:
او بود نقطه حرف الف دال و میم را
کآمد چهل صباح و چهاراصل و یک قیام.
خاقانی.
به یک قیام و چهاراصل و چل صباح که هست
از این سه معنی الف دال و میم بی اعراب.
خاقانی.
خانه را هم چهار حد باید
کآن چهاراصل کار بنیانست.
خاقانی.
- چهارصداصل، اصول اربعمائه که در قرن سوم نوشته شده است. (الذریعه ج 2 ص 125).

فرهنگ فارسی آزاد

نصب

نَصب، (نَصَبَ، یَنصُبُ و یَنصِبُ) نَصب کردن، قرار دادن و ثابت و محکم نمودن، برپا نمودن، غرص کردن، برافراشتن، رنج دادن و ناراحت کردن (بیماری مریض را...)، منصوب ساختن کلمه (با علامت نصب _َ)،

نَصِب، مریض، دردمند، رنجور،

نُصب، نُصُب، نَصب شده، برپا داشته شده، بُت یا هر مجسمه ای یا تمثالی که به جاری خدا مورد پرستش قرار گیرد، بنای یادبود، مُقابل، روبرو، بلاء، شرّ، مرض (جمع: اَنصاب)،

فرهنگ معین

نصب

بلا، سختی، خستگی، فرسودگی. [خوانش: (نُ) [ع.] (اِ.)]

فرهنگ فارسی هوشیار

نصب

برپاکردن، گماشتن

معادل ابجد

اصل و نصب

269

پیشنهاد شما
جهت ثبت نظر و معنی پیشنهادی لطفا وارد حساب کاربری خود شوید. در صورتی که هنوز عضو جدول یاب نشده اید ثبت نام کنید.
اشتراک گذاری